شب باشد ، نه زیاد نصف ها! همان اولای شب باشد، ولی تاریک باشد، صدای جیرجیرک بیاید و نور اتاق زیاد نباشد، نشسته باشم و سرت روی پاهایم باشد ، از آن آهنگ های که حرفی زده نمی شود پخش باشد، ترجیحا ویولن! بخار از لیوان های قهوه ی کنارمان بلند شود، کیک کوچکی هم پخته باشم ، ترجیحا شکلاتی !! در دستم رمانی باشد که هر دویمان دوست داریم ، برایت بخوانم ، و بعد از هر صفحه بگویی صدایم را دوست داری و من قند در دلم آب شود و لبخند روی لبهایم بماند و تاکمرنگ نشده برسم صفحه ی بعدی تا باز بگویی و من باز ذوق کنم. عاشقانه ها که تکراری نمی شوند، مگر نه ؟
بعد به سرمان بزند قدم بزنیم، راستی باران هم باشد! خودمان را بسپاریم به سیاهی شب و شب با هجومش ما را خیس کند و بخندیم و بدویم و دنیا کوچک شود به اندازه ی همان ساعت و بزرگ شود به اندازه ی عشقمان . رعد و برق بزند، آسمان بغرد دستانم را بگیری و داد بزنیم و تا ابدها بدویم . دیوانه بازی هم جز عاشقیست، مگر نه؟
راستش من صدای خنده هایم را میشنوم، صدای باران، صدای قهوه خوردنت وقتی که کتاب میخوانم، حتی صدای بازی کردنمان وقتی که برای بردن کل کل میکنیم، خیالاتی نشده ام، دلم گواه میدهد به آمدنت. من بوی عشق را میشنوم، بوی بهار را. میدانم پاییز است و این را هم میدانم که پاییز هیچگاه بهار را ندیده است حتی شده از دور . ولی ما فصل ها را بهم میریزیم، ما بهار را در دل پاییز رقم میزنیم، و فصل پاییزِ بهاری را خلق می کنیم. بوی بهار می آید، بوی سبز شدن و ریشه زدن درختان، بوی شکوفه های صورتی و گنجشک. بوی بهار می آید بوی بهار از قلبم می آید.
آری بوی آمدنت می آید....