اوایل سخت بود که هر جا رو نگاه میکردم نه درختی بود نه چمنی، برام عجیب بود چرا وقتی رو چمنای پارک ها میشینیم دعوامون میکنن، چرا که چمن و بوی علف خیس و شبنمای رو برگا تو هر کوچه ی شهرم بود ، حتی از بین آسفالتا هم درمیومد، برام عجیب بود وقتی آسمونو نگاه میکنم کمتر "آبی" رو میبینم، برام عجیب بود چرا اینجا ستاره هاش انقدر کم هستن، عادت نداشتم آسمون بی ابر ببینم، عادت نداشتم به صدای ماشین و بوق و شلوغی که صبح ها نمیذاشت بخوابم. من با صدای گنجشکا بیدار میشدم یا حتی با صدای فرود برف تو حیاطمون! اما اینجا اینطور نبود . یه عمر چشمم به دیدن "سبز" ها عادت داشت و اینجا بیشتر خاکستری بود . به سرمای شدید و سال پر زمستون و برف بازی و چکمه و کاپشن های اسکیمویی عادت داشتم، به اینکه از بهار برسیم به زمستون و تابستون فقط یه ماه جا خوش کرده باشه اون بین! به روشن بودن بخاری تا اوایل خرداد، به نداشتن کولر، به عنکبوت و سوسک های بالدار سبزرنگ ، به درختای آلبالو و سیب و گلابی ، به صبح های سردی که گرگ داشت، به رودخونه هامون که یخ میزد و هفته ها ذوب نمیشد، به آب دماغمون که قندیل میبست، به سکوت محض طبیعت . اوایل سخت بود، الانم سخت هست، همیشه سخت میمونه، عادت نکردم، وفق دادم خودم رو، یک سال گذشت که قدم به پایتخت گذاشتم تا پله پله برای رویاهام تلاش کنم، تا بشه اونی که باید بشه ! یک سالی که تجربه های مختلفی داشت. تولدهای یهویی، دیدارهای غیرعادی، قهر و آشتی های مختلف، لبخندای موندنی، دلتنگیای عجیب، دوستی های جدید و خیلی چیزا که فقط خودم میدونم و خودم .
مگه نه اینکه من توام و تو من...؟