خدا آب داد، خدا دانه داد
ما کبوترهای گنبدِ زمینیم ، پر میکشیم و جهان را نظاره می کنیم . خدا جا داد، خانه داد، شوق پرواز داد . هر روز صبح از طلوع تا طلوع دست نوازش کشید. حالمان را پرسید ، مراقبمان بود.
همسایه ی خدا اما کسی بود که قلب نداشت، آتشی بود که جنگل ایمان را میسوزاند. همسایه ی خدا کبوترهای خدا را میخواست . خدا گفت کبوترهای من برای منند من برایشان کافی ام* . خدا گفت کبوترهای من نمکدان نمیشکنند ، خدا گفت و آتش حریصتر شد برای تصاحب ! خاکسترهای سیاهش را رنگ کرد و جای دانه های خدا به کبوترها داد . این دانه ها زیباتر بود، شیرین تر بود، وسوسه انگیزتر بود. عده ای از کبوترها میخوردند و خانه شان را فراموش میکردند، میخوردند و صدای خدا محو و محوتر میشد،میخوردند و روحشان خفه میشد، عده ای هم بوی تاریکی را از آن دانه های براق میفهمیدند و لب نمیزدند.
خدا دانه داد، خدا آب داد
شیطان دانه داد، شیطان آب داد
اینجا گنبدِ زمین است، و ما کبوترهایی که هر روز آب و دانه میخوریم... و گاهی یادمان میرود از کجا می آیند...
* آلَیسَ اللهُ بکافِ عَبدُهُ؟