قطرات باران روی گونه ام میریزند..این قطرات شاید مال اقیانوسند... یا دریا و یا شاید اهل حوضی در میان حیاط خانه ای که اهالیش سیب دارند.شاید این قطرات بارانخانه ی ماهی های قرمز بودند و یا شاید نهنگ های غول آسا ،اصلا شاید روی سطحی بودند که کشتی ها از آن عبورکردند،این قطرات چه از آب های شیرین چه شور از جنس آب هایند، اصلا شاید از رودی بودند...رودی که دشت ها گشته و زمین ها دیده است رودی که از قله ها جوشیده و از مرداب ها گذشته!!
این قطرات باران از هرکجا بودند با یاری خورشید بخارشدند، گرما را تحمل کردند....رسم عاشقی را بجا آوردند، سوختند و ذوب شدند
و رفتند بالا
به بی کران آبی، از میان پرندگان گذشتند از میان ابرهای نرم سفید عبورکردند و صعود کردند تا خدا ! حالا زمین زیرپایشان بود، از دیدن زمین و زمینیان سردشان شد...لرزیدند
و همه ی وجودشان به آبی گذر کرد. آبی که نه سیاهی اقیانوس را داشت نه آلودگی حوض کوچک را ، آبی پاک شدند و شفاف و مامور شدند تا زمین را پاک کنند ، ابرها آب هایِ پاک ِکوچکِ شاد را حمل کردند ، و هرجا نشان ازآلودگی بود رهاساختند هرجا که آدم هایش تشنه بودند و گیاهانش داد میزدند هرجا که دل ها باید شسته میشد
و اینگونه بود که باران بارید....
هرقطره باران کوله باری از تجربه ست
بگذار درگوشت نجوا کند که آن ها آشناترین زمینند!
*برایت از جاری شدن ها و صعود می گویند...
و اینگونه بود که باران بارید....
هرقطره باران کوله باری از تجربه ست
بگذار درگوشت نجوا کند که آن ها آشناترین زمینند!
*برایت از جاری شدن ها و صعود می گویند...