دایی ِ بابا زنگ زد که بیان، کسی نیست خونه . من و مامان بزرگیم. وقتی گفتم بهش، عین همون شکلکی که چشاش قلبه شد، برق میزد. چقد داداششو دوس داره... پا میشه، میگم کجا؟ میگه : برم آینه نگاه کنم. میگم بشین بیارم برات. یه نگاه به آینه میکنه یه نگاه به من یواشکی میگه خوبم؟ لبخند میزنم منم یواشکی میگم: آره . بعد هی میپرسه چای آماده س؟ پیش دستیا تمیزن؟ میوه کم نیست؟ فلان چیز سرجاشه؟ بعد با همون چشمایی که توش لبخند داره نگام میکنه و آروم صدام میزنه . سرمو نزدیک می کنم تا بشنوم چی میگه. با خجالت میگه: عطر داری بزنی برام؟
چقد ذوق داره :)