قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است


  پای درد ودل های یک برگ نشسته ای؟


 این سوال را امروز روح طبیعت از من پرسید!
و من نشستم پای درد دل های یک برگ! برگ از آغاز برایم گفت، از جرعه جرعه نوشیدن آب، و ذره ذره بزرگ شدن ، از اینکه او خورشید را بهتر از من درک کرده، و برف را به زیبایی معنا کرده و باران را نیز هم!  از لذت بیکران تابش نور یک ستاره گفت،و از سرمای افسون کننده ی همان سفید محض! از قطره های باران گفت که تا اعماق روح وجانش مینوشد،و از نسیم بهار حرف زد، حتی از طوفان هم گفت که وقتی با قدرت میوزد، آزمایش استقامتش است! برگ گفت وگفت وگفت...  برگ از زندگی گفت، برگ با همین جملات زندگی را معناکرد، برگ سبز از تماشای غروب و نور سحرآمیز مهتاب گفت،از درخشش خدا حرف زد! برگ لبخند میزد، حتی وقتی از زرد شدن گفت، حتی وقتی از خشکیدن گفت،  برگ ِ سبز ِ زرد،    از جدایی گفت، و باز هم لبخند میزد، از وداع با درخت گفت، از اشک هایش گفت،اما، بازهم، لبخند میزد! برگ سبز ِ زرد ِ خشک، حتی وقتی زیر پاها خرد شد، میخندید، اخر صدای شکستنش،  صدای مرگش...شادی آورده بود به دل ها...!
برگ سبز ِ سبز، زندگی کرد، با عشق زندگی کرد،و من همچنان غرق این اندیشه ام،چه خورشیدها و برف و باران ها که بر رویم جاری شده،  و ندیدم،  چه طوفان ها که نشکستم....وچقدر زندگی نکرده ام

   راستی، تو

      پای درد و دل های یک برگ نشسته ای؟

 


*بیایید زندگی را بفهمیم با همین چیزهای ساده

*برگ باشیم!


  • شاهزاده شب

.::AvA::.