قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

از وقتی دنیا را حس کردم همه ی تولدهای عمرم را فقط یک آرزو داشتم! همه ی شمع فوت کردن ها برای یک آرزو بود! و امروز باز هم همان آرزو را دارم اما اینبار قاطع تر با امید بیشتر! مثل همه ی تولد های عمرم فاصله ی دوتولد را مرور میکنم. 22 سالگی ام سال ارتباطات بود انگار! سال محکم شدن دوستی ها سال رابطه های جدید، آدم هایی کمرنگ شدند ، پررنگ شدند، رفتند، آمدند ، سالی که شکستم، بخشیدم  و زندگی کردم. سالی که روزهایی بی نظیرداشت سالی بود که با همه ی غم هایش خندیدم. دوستانی داشتم که لبخندهایم برایشان مهم بود و دیگر "مجازی" نامشان نبود از همه ی چیزهایی که قابل لمس بود، حقیقی تر بودند.روزهایی داشتم که با هیچ چیز در دنیا عوضشان نمیکنم! لحظه هایی مثل "بیا همدیگر را ببخشیم" یا  روزی که بی خبر خانه ی یکی از دوستانم رفتم و چشمان پر از شوقش را دیدم. روزی که غروب معنای دیگری داشت و قصه ی زمین و خورشید شروع شد. یا روزی که با یکی از بهترین دوستانم زیربرف ساختمان ِصدا را اشتباه رفتیم. روزی که کانال رادیوبلاگیها را راه انداختیم. روزی که برای تولد دوست نزدیکم فاصله ها را شکستم تا صورت متعجبش و شوق چشمانش را ببینم . یا مثل روزی که قرار وبلاگیم را در استخر گذاشتم! روزی که یکی برایم قلاب گرفت تا سوار مجسمه شوم. یا روزی که یک سرخپوست شدم و لقب "دمیده درشاخ" را گرفتم. روزی که تکه ای از پازل شدم ، روزی که با یکی درکلبه ای چای خوردم و تاجی از گل ساختیم! یا روزی که تپش قلب کسی را حس کردم و دنیا پر از نور شد. روزی که زندگی کردم و لحظه لحظه هایش را تنفس کردم و عشق! زیاد است این روزها .من همه روزهای پراز بغض را خط میزنم. زندگی لحظه هایی هست که لبخند زدیم.

این ماه های اخیر خدا برایم چشمک زد و گفت وقتش است به ازای شمع های فوت شده ، شمع آرزویت را روشن کنم.من اعتماد می کنم و رها می شوم در جهان. میدانم روزی کائنات راه می شوند....
  • شاهزاده شب

  شاید من همان دخترک موی بلند با لباس درازم، مثل همان هایی که شاهزاده ها میپوشند، همان دخترکی که بر روی بلندتریندره یسرزمین رویاهایش،می ایستد و مینوازد ،همانی که وقتی مینوازد چشمانش را میبندد تا قلبش آرشه را هدایت کند، همان دخترکی که باد با موهایش میرقصد.... آری این منم همان حقیقت پنهان ، درون آشفتگی های زمینیم،من با همین موسیقی به زبان می آیم،این منم رویای پنهان حقیقی! مرا اینگونه ببین ، مرا اینگونه بشنو ،من آنی نیستم که روی زمین راه میروم،من همانم که روحم سرزمین هایسبزرا میپیماید، من حقیقی ام پشت دروازهقلبمنهفته است، لمس کن با چشمان درونت و گوش کن با صدای آنسوی ضمیرت

من اینم !

چشمانم را میبندم و مینوازم برایم مهم نیست "چه کسی" گوش میدهد،من برای "همه" مینوازم!

 آهای تو، قول میدهی اگر جرعه ای از موسیقیم را شنیدی، برایم لبخند هدیه دهی؟

 

زمینی نوشت:

از تولد پارسال تا همین امروز اتفاقای خیلی زیادی افتاد

چیزایی که لبخند رو از لبام دور کرد

و اشک بود و اشک...

آرزو میکنم هیچوقت این اتفاقها تکرار نشه

چیزایی مثل "نبودن ها"

 

  • شاهزاده شب

.::AvA::.