قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

به نور نگاه کن سایه ها پشت سرت خواهند بود

قصر خیال

هیس....
سکوت کن
اینجا قلب ها سخن میگویند
وارد شدی به قصرخیال
اینجا قصر من و قصر تمام کسانیست که زمینی نیستند
گاهی از درون قصر برایت میگویم
از اهالیش
از دوستی ها و پیمان ها و
حرف هایش
گاه نیز از زمین برایت خبر میاورم
گاه از ستاره ها سخن میگویم
گاه از درختان!
اینجا همه چیز حرف دارد
اینجا قصریست به وسعت آسمان
برای همه ی کسانی که
میخواهند از زمین فاصله بگیرند
برای همه ی کسانی که
میخواهند قلبشان برای خدا باشد
اینجا قصر خیال
و من شاهزاده ی شب
به احترام قلب خودت
بپا خـــیز!

جسم و روح

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

اینبار برای خودم قلم میزنم  خود خودم... اینبار نمی ایستم ، مینشینم و پاهایم را آویزان میکنم از آن دره بی نهایت که پر است از مه و ابرهای شناور. اینجا بلندترین جاییست که میشناسم، منم و یک لبخند تلخ. یک حرکت کوچک ...فقط یک حرکت کوچک مرا به ابدیت پیوند میدهد.  نه !! اصلا شاید پشت آن مه و دراعماق دره، چیز زیباتری باشد ؟ نه؟ نه...! نکند زمین باشد؟؟؟؟میلرزم، زمین؟ زمینی که مردمانش معنای آسمان را نمیفهمند؟و من مدت هاست فریاد میزنم ، تا شاید خدا را عشق ببینند  تا شاید دوست داشتن ها آبی رنگ باشد، دیگر صدایم درنمیاید. چیزی سنگینی میکند در قلبم ، وقتی آخرین امید خاموش میشود... وقتی همه ی آن صداهایم را خودم میشنوم و خودم...وقتی از زمین فرارمیکنم و به زمینی بودن متهم میشوم . قلم ها زدم تا زمینیان قلبشان گیر زمین نباشد تا نور ببینند نه تاریکی   تا خوب ببینند و خوب بیاندیشند تا راهشان را پیدا کنند و صدای خدا را بشنوند             
 اما...
 و قطره اشکی ازچشم های شاهزاده چکید...
 

* مرا بلند کنید...
  • شاهزاده شب

.::AvA::.