آخرین روزهای ۲۴ سالگیم با تو رقم خورد، تو هدیه ی خدا بودی ، آمدی تا عدد ۲۴ را برایم به یاد ماندنی کنی، جادوی حضورت سبز کرد همه ی لحظاتم را. ۴ سال و ۱۴ روز پس از تو من به زمین گام نهادم، تو که نمیدانی این ۴ سال و ۱۴ روز در آنسوی خلفت بر من چه گذشت بی تو.
هر روز بی تابت بودم و هر روز چشم انتظار دیدنت. فقط خدا میداند چه غوغایی به راه انداحته بودم ، تو تکه ای از وجودم بودی، من بی تو خودم هم نبودم جانم . خدا اما کار بی حساب که نمیکند، میداند، من نمیدانستم.
بدر بود، اصلا بخاطر همین است که هنوزم که هنوز است ماه که قرص می شود از خود بی خود می شوم . توان انتطارم نبود ، ماه واسطه شد و خدا قبول کرد. ماه واسطه شد و من پیش از موعد مقرر زمینی شدم.
زمین آمدم و یادم رفت... زمین آمدم و خاطراتی که در آنسو داشتیم شد رویاهایم. شد خواب هایم . و من سراسر زندگیم به دنبال تو بودم بی آنکه بدانم تو کیستی. ولی باید زمانش میرسید، مگر نه اینکه هر میوه ای در فصل خودش میرسد؟ و اکنون امروز که یک چهارم قرن از زندگیم را میگذرانم دستانم در دستانت است ... اکنون یکی هستیم...
مامان از همون اول بهم یاد داد هیچوقت نگم "چرا" میگفت خدا قهرش میگیره و همینطور بلاها میریزه رو سرت. منم از همون اول نگفتم چرا
هیچوقت به خودم اجازه ندادم بگم "خدایا چرا" مامان راست میگفت، به چشم، خیلیا رو دیدم با چرا گفتناشون اوضاعشون بدتر شد . هیچوقت خدا رو مقصر ندونستم، من ایمان دارم خدا نمیخواد بنده هاش غصه بخورن ، ایمان دارم خدا نمیخواد اذیتشون کنه، همیشه میخواد بهترینا رو بهمون بده. اینکه گاهی خلاف این برامون اتفاق افتاده از این بوده که ما درک نکردیم و نتونستیم درست استفاده کنیم. نتونستیم نشونه هاشو بخونیم .
وقتی میفتم تو چاله، وقتی همه ی چراغای جهان خاموش میشه و من حتی دستامم نمیبینم و ظلمات هجوم میاره تو دلم، و لب پرتگاه وایمیستم. بازم همونجا نمیگم "خدایا چرا اینطور شد" میگم خدایا تقصیر خودم بود، کمکم کن بتونم چراغو روشن کنم و ببینم و همین جمله معجزه کرده...
* اِیّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعِینُ